خاطرات پیش رو بازنویسی خاطراتی است که به‌همت دبیرخانۀ طرح ملی گوهرشاد جمع‌آوری شده است و گوشه‌ای از آن‌همه ظلم و جنایت حکومت رضاشاه را روایت می‌کند. از زنانی می‌گوید که به‌جرم داشتن حجاب، زیر چکمه‌های آژان‌های رضاشاه سقط‌جنین کردند یا خود در این راه به شهادت رسیدند؛ از زنانی که سالیان سال رنگ کوچه و بازار را ندیدند و مجبور بودند با نبود امکانات اولیه برای استحمام، در خانه حمام کنند. از مردانی می‌گوید که آثار چوب و چماق‌های‌ آژان‌های رضاخانی، جریمه‌ها، بازداشت‌ها و خاطرات تلخ آن آزارواذیت‌ها تا سالیان سال برایشان به یادگار ماند. اما این، همۀ ماجرا نبود و هفت سال دفاع مقدس مردمان این سرزمین در برابر قانون منع حجاب حکومت، روسیاهی‌اش را گذاشت برای رضاشاه پهلوی، نماد دروغین باستان‌گرایی!

صبح روز بعد از کشتار؛ مشاهدات آیت الله خزعلی از روز بعد قیام مسجد گوهرشاد مشهد
گوهرشاد مشهد

کف مسجد پر از خون بود؛ خاطرات سید محمود قدسی محمودزاده از قیام مسجد گوهرشاد مشهد

برگردید همه را کشتند؛ روایت سید احمد اشرفی از قیام مسجد گوهرشاد مشهد
گوهرشاد مشهد

کشتار مسجد به روایت پدر سه شهید؛ روایت رجبعلی دهنوی از قیام مسجد گوهرشاد مشهد

مسافر قیام؛ روایت فاطمه معین الرعایا از قیام مسجد گوهرشاد مشهد
مسجد گوهرشاد
مسجد گوهرشاد

مادرم از ترس پلیس از منزل بیرون نمی آمد؛ روایت مهدی محقق از قیام مسجد گوهرشاد
مسجد گوهرشاد
مسجد گوهرشاد

شهدا کجا دفن شدند؛ روایت رجبعلی کرمی از حضور در مزار شهدای قیام گوهرشاد مشهد
مسجد گوهرشاد

کشتار مسجد گوهرشاد به روایت مرتضی عطایی؛ خاطرات پدربزرگ مرتضی عطایی از دوران قیام مسجد گوهرشاد
مسجد گوهرشاد

پدرم گفت امشب نمی خواد نماز بخونید؛ تصاویر دیده نشده از دوران نوجوانی آیت الله محمد واعظ زاده خراسانی از دوران قیام مسجد گوهرشاد مشهد
مسجد گوهرشاد

کشتار مسجد گوهرشاد به روایت پدر؛ روایت محمد تیماجی از قیام مسجد گوهرشاد مشهد
مسجد گوهرشاد
مسجد گوهرشاد
گوهرشاد

کشتار پای منبر بهلول؛ عصمت اسلام زاده: پدرم و عموم رفتند تحصن مسجد گوهرشاد
مسجد گوهرشاد
مسجد گوهرشاد
گوهرشاد

زنده و مرده قیام؛ خاطرات اقدس رحمان زاده از کشتار مسجد گوهرشاد مشهد
مسجد گوهرشاد
مسجد گوهرشاد
گوهرشاد

آژان خپل | خاطره مجید علمیان
چادر را از سر زن کشید. او هم کلاه آژان را برداشت و گذاشت روی سرش و فرار کرد. آژان هرچه دنبالش دوید، به او نرسید. شکم گنده‌اش نمی‌گذاشت سریع‌تر بدود! هرکس توی خیابان آن‌ها را می‌دید، خنده‌اش می‌گرفت. زن که پیچید داخل بازار و رفت مغازۀ برادرش، آژان هم رسید. بریده‌بریده حرف می‌زد:
-‌ چادرت را می‌دهم؛ فقط فرار نکن و کلاهم را پس بده. بدون کلاه، توبیخ می‌شوم.
زن یکی از طاقه‌های پارچه را باز کرد و انداخت روی سرش و کلاه را در آورد. آژان هم چادرش را پس داد. بعد از آن، هروقت آژان توی خیابان او را با چادر می‌دید، چیزی نمی‌گفت. حسابی ترسیده بود از بار قبلی!

شهیدِ حجاب | زهرا بیداد
بچۀ چهارمش را باردار بود. دردش شروع شده بود. با شوهرش رفت دنبال قابله. پاسبان‌ها دیدندشان. دوره‌اش کردند که چادرش را بردارند؛ اما نگذاشت. شروع کردند به زدنش. یک‌باره اسب یکی از آژان‌ها رم کرد و افتاد روی زن. بچه‌اش همان جا سقط شد. خودش هم دو هفته‌ بعد تمام کرد.

چادرهای سوخته | جواد مقدم
تازه‌عروس بودم. چادرم را به کمرم گره زدم و داخل حیاط لباس می‌شستم. توی حال‌وهوای خودم بودم که فهمیدم یکی از روی دیوار نگاهم می‌کند. خشکم زد. آژان بود. بلند گفت: «چرا چادر سرت کرده‌ای؟! مگر نمی‌دانی ممنوع است؟» حرفش تمام نشده، از روی دیوار پرید داخل حیاط. ترسیدم و فرار کردم داخل خانه. آژان هم دنبالم کرد و نزدیک یکی از اتاق‌ها چادرم را کشید و برد. چند ساعت بعد، دود سیاهی وسط روستا بلند شد: چادرها را آتش زدند.

قساوت | زهرا جلالی‌طلب
داخل خانه را جارو کرد و رفت سراغ حیاط. خاک‌روبه‌ها را که جمع کرد، چادرش را سرش کرد تا ببرد بیرون خانه. سر کوچه آژان ‌دیدش. افتاد به جانش. آن‌قدر با ترکه به سر و بدن زن ‌زد که همان جا خودش را خراب ‌کرد!

روسیاهی دنیا | سیمین وهاب‌زادۀ مرتضوی
یک طرف را پیرزن می‌کشید و طرف دیگرش را آژان. آخر هم آژان چادر را گرفت. اما پیرزن ول‌کن نبود! رفت داخل خانه‌ و دوباره برگشت. دو دستش را کشید روی صورت آژان! خندۀ آدم‌های توی کوچه بلند شد. تازه آژان فهمید پیرزن صورتش را سیاه کرده. تا مدت‌ها مردم آژان را مسخره می‌کردند که: «خدا روسیاهی‌ات را برای آن دنیا نگذاشت و همین دنیا تلافی کرد!»

کابوس | آرزو ابراهیمی
بار می‌آورد مشهد. این بار زنش را هم با خودش آورده بود. تا بار را خالی کند، زن را فرستاد حرم. نزدیک حرم چند آژان با اسب نزدیک ‌شدند. صدای جیغ و سروصدا بلند‌ شد. زن از ترس ‌نشست و خودش را جمع کرد. یکی از آژان‌ها چادرش را ‌کشید و با چکمه‌اش ‌زد به سرش و گفت: «روسری‌ات را در بیاور!» زن گریه‌اش گرفت: «من اینجا غریبم، کسی را ندارم. من را بی‌آبرو نکن.»
آژان کوتاه نیامد. چند بار دیگر هم با چکمه‌اش زد به سر زن و گفت: «درش می‌آوری یا خودم در بیاورم؟» زن به التماس افتاده بود: «من اینجا هیچ‌کسی را نمی‌شناسم. اگر روسری‌ام را برداری، کجا پناه ببرم؟» بعد رو کرد به حرم و ادامه داد: «من جای خواهر و مادرت. به‌خاطر امام‌رضا بگذار بروم.»
آژان نرم شد. اشاره کرد به چادرهایی که گوشۀ زمین افتاده بود و گفت: «یکی را بردار و برو.» زن بلند شد و یکی از چادر‌های خاکی را برداشت. رفت داخل کوچه. نمی‌توانست راه برود. حال خوشی نداشت. نشست به گریه‌کردن. شوهرش کلی ‌گشت تا پیدایش ‌کرد.
شب‌ها توی خواب هذیان می‌گفت و کابوس می‌دید. اتفاق آن روز تا‌ چند سال، خواب درست‌وحسابی را ازش گرفت.

بیماری خیالی | اشرف ارفع
دلم پوسیده بود از بس توی خانه مانده بودم. بچه‌ام را بغل زدم و از خانه بیرون زدم. زیاد دور نشده بودم که آژان‌ها جلویم را گرفتند و چادرم را برداشتند. هرچه ‌التماس کردم، انگار نمی‌شنیدند. یکی‌شان دست برد روسری‌ام را بردارد که گفتم: «بچه من فلج است و کرم دارد! به خدا اگر نزدیک‌تر بیایید، به شما هم سرایت می‌کند!» یکی‌یکی رفتند عقب. ترسیدند.

خنده در نماز | مهدی علی‌زاده
آن زمان، کمربند استفاده نمی‌شد. شلوار را با نخ دور کمرمان محکم می‌کردیم. برای نماز رفتیم مسجد گوهرشاد. آژان‌ها قیچی‌به‌دست، پالتو‌ها را کوتاه می‌کردند. نماز بستیم. زمان رکوع، پالتوهای کوتاه شده رفت بالا و نخ شلوار دیده ‌شد. صحنۀ خنده‌داری بود. چند نفری نتوانستند خودشان را نگه دارند و زدند زیر خنده. بقیه هم با آن‌ها خندیدند!

آیۀ بی حجابی! | ملکه اسماعیل‌زاده
از طرف حکومت آمده بودند که: «هرکس یک آیه یا حدیث پیدا کند که حجاب لازم نیست، جایزه می‌گیرد.» یک نفر پیدا شده بود و گفته بود: «همین آیه‌ای که به زنان پیغمبر می‌گوید حجاب واجب است؛ یعنی چادر فقط مخصوص زنان پیامبر است، نه بقیه.» یک سخنرانی غرّاء هم جلوی توپ‌خانۀ دربار راه انداخته بود و از حرفش دفاع کرده بود! جایزه‌اش زود رسید: یک کیسۀ اسکناس و ماشین و راننده.
چند وقت بعد خبر رسید توی جاده تصادف کرده و با راننده‌اش آتش گرفته است.

تاوان | اشرف مقدس‌
-‌ من اشتباه کردم. شما سید اولاد پیغمبری. بفرما شالت را بگیر.
آژان این‌ها را که گفت، صورت پیرمرد را ‌بوسید و رفت سمت درشکه‌اش. از کنار درشکۀ شکسته‌ که رد ‌شد، اتفاق چند لحظۀ پیش دوباره جلوی چشمش رژه رفت: چپه‌شدن درشکه و شکستن دستش، اتفاقی که آن‌ را تاوان اشتباهش می‌دانست، تاوان اذیت‌کردنش، تاوانِ کشیدن شال پیرمرد از دور سرش.

آژان خوب | عبدالکریم کریمیان انصاف
می‌رفتند سمت خانه. دوروبَرشان را با هول‌وولا نگاه می‌کردند. زیاد شنیده بودند که برای آژان‌ها، پیر و جوان فرقی ندارد و هرکسی را که چادر سرش باشد، می‌گیرند و چادرش را پاره می‌کنند. به همین‌ها فکرها می‌کردند که یک آژان جلوی پایشان سبز شد. دلشان هُرّی ریخت پایین. نمی‌دانستند چه‌کار کنند. خشکشان زده بود. اما آژان پشتش را به آن‌ها کرد! با چوب‌دستی‌اش کوچه‌ای را نشان داد؛ یعنی از اینجا فرار کنید! معطل نکردند. پا گذاشتند به فرار و پشت‌سرشان را هم نگاه نکردند. همان طور که می‌دویدند، زیر لب آژان را دعا می‌کردند.

عاقبت کار | عبدالکریم کریمیان انصاف
نفرین‌ها دامن آژان را گرفته بود. زمانی چند محله ازش حساب می‌بردند و حالا اجاره‌نشین شده بود و از این خانه به آن خانه آواره! پیر هم که شد، بچه‌هایش ولش کردند و به گدایی افتاد. بچه‌ها برایش شعر درست کرده بودند. هروقت توی کوچه می‌دیدنش، آب دهان‌ رویش می‌ریختند و بهش سنگ می‌زدند.

نهایت بی شرمی | سیمین وهاب‌زادۀ مرتضوی
پیرمرد قبا پوشیده بود و شالی هم به سرش بسته بود. آژان جلویش را گرفت که: «باید برویم نظمیه.» از پیرمرد انکار و از آژان اصرار. آخر پیرمرد را کشان‌کشان تا در نظمیه برد.
-‌ قربان! این پدرم است. آورده‌ام تا جریمه‌اش کنید.
مافوقش مانده بود چه بگوید. خیره‌خیره توی چشم‌های آژان نگاه می‌کرد. یک‌باره فریاد کشید: «بی‌حیایی هم حدی دارد! کی با پدرش این‌طور برخورد می‌کند؟! تو خجالت نکشیدی از پدرت… .»
برای بعضی‌ آژان‌ها خوش‌خدمتی حدّی نداشت.

راپورت | اعظم دانش چراغعلی‌خانی
با یک دست محکم بقچه را گرفته بود و با دست دیگرش چادرش را چسبیده بود که نیفتند. تندتند قدم بر می‌داشت. می‌خواست زودتر خودش را برساند خانه. انگار داشت از حمام بر می‌گشت.
آژان از دور زن را دید؛ اما توجهی نکرد. چرخید و خودش را انداخت داخل قهوه‌خانۀ همان نزدیک. همکارش هر دوی آن‌ها را دیده بود؛ اما چیزی نگفت. فردا توی یک گزارش مفصل، از کم‌کاری آژان نوشت و برای مافوقش فرستاد. خیلی زود آژان را خواستند. برایش جریمه بریدند.

داغ‌تر از آش | ملکه اسماعیل‌زاده
همان طور که می‌دوید، پشت‌سرش را هم نگاه می‌کرد. چیزی نمانده بود آژان بگیردش که خودش را انداخت داخل حیاط. نفسش بند آماده بود؛ اما خیالش راحت بود که دیگر دست آژان به او نمی‌رسد. اما آژان ول‌کن نبود: کنار دیوار را گرفت تا بپرد داخل خانۀ زن! زن خیلی ترسید. چادرش را در آورد و پرت کرد آن‌طرف دیوار تا آژان دست از سرش بردارد. مانده بود حالا که رضاخان رفته، او چرا ول‌کن ماجرا نیست! توی این چند سال، حسابی زن‌های محل را کلافه کرده بود. خیلی خشن بود. هرچه به دهانش می‌آمد، می‌گفت. آخر هم با دوچرخه خورد به کوبۀ در و مرد.

آخرِ خط | حسین صادقی
از آن‌هایی بود که به چادرکشیدن اکتفا نمی‌کرد، چادر را پاره‌پاره می‌کرد. این بلا را سر همۀ چادر‌ها در ‌می‌آورد. اگر کسی چادر را نمی‌داد، با کتک آن را می‌گرفت. هیچ‌جوری راه نمی‌آمد. التماس و خواهش هم فایده‌ای نداشت.
بعد از سال‌ها دیدمش. مریض بود. بوی گند می‌داد از ‌بس حمام نرفته بود. شپش‌ها روی سروکله‌اش وول می‌خوردند؛ اما انگارنه‌انگار. دوباره همان خاطرات برایم زنده شد: کتک‌زدن‌ها و… .

داش‌مشتی | سیدحسین جلالیان
کلاه‌شاپو سرش می‌کرد و با رفقا توی کوچه و خیابان قدم می‌زد. داشِ محله بود و برای خودش بروبیایی داشت. اگر می‌دید آژانی جلوی زنی را گرفته که حجابش را بردارد، دعوا راه می‌انداخت تا آن زن فرار کند. مردم برای همین کار، دعایش می‌کردند. حکومت هم دل خوشی ازش نداشت. بالاخره سرش را زیر آب کرد.

یادگاری رضاشاه | فاطمه رحیمیان
مراقب بود گیر آژان‌ها نیفتد. نفهمید این‌یکی از کجا جلویش سبز شد! مانده بود چه بگوید. یک‌باره یادش آمد که آژان‌ها به زنان مهاجر کاری ندارد. گفت: «من اهل هراتم و از آشناهای فلانی.»
-‌ خب، پس بیا برویم خانه‌شان تا ببینم راست می‌گویی یا نه.
فکر اینجایش را نکرده بود. دستش زود رو شد. ‌بردندش کلانتری. چند ساعتی آنجا بود تا خانواده‌اش ‌آمدند برای ضمانت. از فردای همان ماجرا، لرزش‌هایش شروع شد. هر زمان که صدایش می‌کردند یا صدایی بلند می‌شد، دست و پایش به لرزه می‌افتاد. تا آخر عمر، این یادگاریِ رضا‌شاه همراهش بود.

تاوان حجاب| بی‌بی‌صدیقه رحیمی ازغدی
چند نفر بودند. اسب‌هایشان را توی حیاط خانۀ خان بستند و رفتند داخل روستا. چند ساعت بعد با یک بغل چادر برگشتند. همه را توی حیاط خانۀ خان روی هم ریختند و بعد از پذیرایی خان، از آنجا رفتند.
مردم که از رفتنشان مطمئن شدند، یکی‌یکی‌ آمدند خانۀ خان. هر‌کس پولی به خان می‌داد و چادرش را از بین چادرها پیدا می‌کرد.

تصویر بد| ربابه ابویی مهریزی
صبح بود. از حمام بر می‌گشت. وسایل حمامش داخل بقچه، زیر چادرش بود. آژان را که دید، حسابی ترسید. آن‌قدر هول کرده بود که وقتی جلویش رسید، ایستاد به احوالپرسی! به خانه که رسید، تا چند ساعت قلبش تندتند می‌زد. مریض شد و افتاد توی خانه. تا چند سال بچه‌هایش نمی‌ماندند و سقط می‌شدند.

امیدِ محل| عبدالکریم کریمیان انصاف
زن‌های محل از دست امیرآژان جان‌به‌لب شده بودند. نمی‌دانستند فحش‌های ناموسی‌اش را تحمل کنند یا اذیت‌وآزارش در چادر برداشتن را. حتی همسایه‌های خودش هم جرئت نمی‌کردند با چادر بیرون بیایند. فقط یک نفر حریفش بود: کربلایی‌خاور، زنِ دوست‌داشتنی محل. هرکس که می‌دیدش، دستش را روی سینه می‌گذاشت و سلامش می‌کرد. او هم با مهربانی جواب همه را می‌داد.
خانۀ کربلایی‌خاور روبه‌روی خانۀ امیرآژان بود. امیرآژان هروقت که می‌خواست از خانه بیاید بیرون، اول از لای در نگاه می‌کرد تا یک‌وقتی ننه‌خاور جلوی خانه یا توی کوچه نباشد. مطمئن که می‌شد، می‌آمد بیرون. همان چند باری که به تور ننه‌خاور خورده بود، برای همۀ عمرش بس بود. فحش‌های آبدار ننه‌خاور، امیرآژان را زود فراری می‌داد. آخر هم خانه‌اش را فروخت و از محلۀ ننه‌خاور رفت.

کاسبی| فاطمه رحیمیان
کاسبی راه انداخته بودند! هرچه بیشتر چادر می‌آوردند، جایزۀ بیشتری گیرشان می‌آمد. آن روز اما هیچی کاسبی نکرده بودند.
-‌ من و مادرم را چرا گرفتید؟ ما که چادر سرمان نیست! مانتو و کلاه و شال هم مگر جرم است؟!
هرچه می‌پرسید، کمتر جواب می‌گرفت. آخر هم یکی از اقوامشان ضمانت داد و داخل دفتر را امضا کرد که دیگر چادر سرشان نکنند! آژان‌ها آن روز هم از جایزه بی‌نصیب نماندند.

پول چند خروس!| ربابه شوشتری
زن رفت دنبال مرغ و خروسش که توی کوچه رفته بودند. چند دقیقه‌ای دنبالشان کرد. مرغ و خروس‌ را گرفت؛ اما خودش گیر آژان‌ها افتاد. دو تومان جریمه داد، پول چند مرغ و خروس!

پاسگاه یا طویله| حسن جوان‌آراسته
شب بود. با مشت و لگد به در خانه می‌زدند. رفتم دم در. چند آژان پشت در بودند. بردندم پاسگاه. یکی‌شان با لگد زد توی شکمم. گفتم: «جناب رئیس، لطفاً به ایشان کمتر جو بدهید! جو زیادی بدجوری رویش اثر گذاشته!»
– ساکت شو! خبر رسیده جایی گفته‌ای حاضری ده آژان را بکشی، اما توی جشن کشف حجاب شرکت نکنی.
– بله.
– نعل الاغ بزنید به پای این پدرسوخته و بیندازیدش توی طویله.
– ببخشید جناب رئیس، اتاق شما هم فرق زیادی با طویله ندارد.
کدخدا تازه رسیده بود پادگان. من را کشید کنار. گفت: «چرا کار را سخت می‌کنی؟ یک پولی بده بهشان و قال قضیه را بکن.» گفتم: «من ده تومان داشتم برای ده شب روضه. سه شبش را خرج کرده‌ام. هفت تومانش مانده.» گفت: «همان را بده تا بروم پادرمیانی کنم.» بیشتر می‌خواستند؛ اما کدخدا با همان راضی‌شان کرد.
***
گوشۀ خیابان گدایی می‌کرد. از کنارش که رد شدم، چهره‌اش برایم آشنا بود. شناختمش. همانی بود که سال‌ها پیش توی پاسگاه به من لگد زد.

شبح آژان| حسین نعمتی
از دور به آژان می‌خورد. نمی‌شد ریسک کرد. سریع شال و قبایش را در آورد و نشست رویش! حدسش درست بود. آژان بود. آژان که دور شد، بلند شد و دوباره شال و قبایش را پوشید.

سنگ‌کوب| هادی شجاعتی
وارد روستا شد. مردم هم از گوشه‌ و کنار دورش جمع شدند. می‌خواست چند کاغذ اعلامیه به درودیوار بزند. وقتی داشت کاغذ را روی دیوار تنظیم می‌کرد، میخ را گذاشت توی دهانش. مردم از کنارِ دستش اعلامیه را خواندند. نوشته بود: «به‌دستور همایونی، از این تاریخ هیچ زنی حق ندارد با چادر داخل روستا رفت‌وآمد کند.» سروصدای عده‌ای بلند شد به‌اعتراض. شلوغ شده بود. آژان هم که آمد ساکتشان کند، میخ پرید توی گلویش! افتاد روی زمین. صورتش سیاه شد و تندتند سرفه می‌کرد. از ترس خفگی، همان جا سنگ‌کوب کرد!

تصدیق بی‌تصدیق| ‌غلام‌رضا رجبی
قبول شده بودم توی امتحانات. با پدرم رفتم مدرسه تا تصدیقم را بگیرم. مدیر گفت: «ما به دختر شما تصدیق نمی‌دهیم.»
پدرم پرسید: «چرا؟»
مدیر گفت: «این لچک را از سرش باز کن، موهایش را قشنگ شانه کن و ببرش تا عکس بگیرد. عکس را که گرفتی، بیاور تا تصدیقش را بدهم؛ وگرنه تصدیق بی‌تصدیق.»
پدرم گفت: «تصدیقش مال خودت! تابه‌حال تصدیق نداشته، طوری شده؟!»

کلاه زینتی| غلام‌حسین احمدی اردکانی
بدش می‌آمد از کلاه‌پهلوی. مجبور که شد، یکی خرید. بیرون که می‌رفت، دست‌هایش را پشتش قلاب می‌کرد و راه می‌رفت. کلاه را هم دستش می‌گرفت. آژان‌ها که می‌گفتند: «چرا به کلاه بی‌احترامی می‌کنی؟!» می‌گفت: «سرم عرق کرده! عرقش که خشک شد، دوباره سرم می‌کنم.»

اخراج مردان| صفیه پورحسین
پسرِ خان داماد شده بود. قرار بود عروس خان را بیاورند روستا. قانون منع حجاب بود و نمی‌شد روی سرش چادر بیندازند. یکی‌یکی رفتند درِ خانۀ اهالی که: «مردتان‌ را بگویید از روستا برود بیرون!» نصف روز طول کشید. همۀ مرد‌ها را که بیرون کردند، عروسِ خان آمد. عروسی که تمام شد، دوباره یکی را فرستادند دنبال مردهای روستا.

کلاه زورکی| ابراهیم درخت‌بیدی و محمد نصرالله‌زاده
کلاه را سرمان نمی‌کردیم، می‌گذاشتیم توی پالان الاغمان! نزدیک پاسبان‌ها، می‌گذاشتیم روی سرمان. از آن‌ها که دور می‌شدیم، دوباره بر می‌داشتیم.
برف آمده بود. باد کلاهم را برد. پاسبان جلویم را گرفت و گفت: «کلاهت کو؟»
– باد برد!
– الان می‌برمت جایی که از باد خبری نباشد!
بردندم پاسگاه. تا کسی ضامنم نشد، ولم نکردند.
کلاه را می‌گذاشتیم زیر بغلمان. تا یک پاسبان می‌دیدیم، می‌گذاشتیم روی سرمان. چند کلاه گم کردیم. وقتی زیر بغلمان بود، متوجه نمی‌شدیم و می‌افتاد!

زندانی در طویله| علی‌محمد صابری
چند نفر بودیم. همه‌مان را گرفتند. یکی‌یکی قبایمان را قیچی کردند و بعد شال‌هایمان را برداشتند. آخر هم انداختندمان توی طویلۀ خارج از روستا! هرچه دادوبیداد کردیم، فایده‌ نداشت. هیچ‌کس صدایمان را نمی‌شنید. چند ساعتی آنجا زندانی بودیم. نصفه‌شب در را باز کردند که: «حالا می‌توانید بروید خانه‌تان.» توی مسیرمان به روستا، رودخانه بود. نمی‌شد شب از آن رد شد. خطر داشت. مجبور شدیم از توی کوه‌ها برگردیم روستا.‌

چادر نصفه| علی‌محمد متقیان
از نانوایی بر می‌گشتم. دو آژان جلویم را گرفتند. گفتند: «چادرت را در بیاور.» توجه نکردم. آمدند جلو. نان‌ها را گذاشتم روی زمین، نشستم و چادرم را با دو دستم گرفتم. آن‌ها دست انداختند تا چادر را بردارند. آن‌قدر کشیدند که چادر نصفه شد: نصفش دست آن‌ها بود و نصف دیگرش روی سرم! با همان نصفه برگشتم خانه. بی‌خیالِ نان‌هایم شدم.

زن قلابی!| ‌اشرف حقیقت ماندکار
اعلامیه زده بودند: «همۀ مغازه‌دارها باید فردا با همسر‌شان مغازه‌ را باز ‌کنند.»
قرار بود رضاشاه با زنش از آن خیابان بازدید کند. هرکسی هم مخالفت می‌کرد، مغازه‌اش را می‌بستند. مادرم گریه می‌کرد. گفت: «من فردا چطور بی‌حجاب با تو بیایم مرد؟»
پدرم گفت: «غصه نخور زن. یکی از همین‌هایی را که حجاب ندارند، جای تو می‌برم!»

کلاه وطنی| غلام‌علی آسایش‌طلب طوسی
یک کلاه درست کرده بود برای خودش. دو طرفش بند گذاشته بود. بیرون که می‌خواست برود، همه موهایش را جمع می‌کرد زیر کلاه و بندهایش را زیر گلویش می‌بست. حالا خیالش راحت‌تر بود. اگر چادر و روسری‌اش را بر می‌داشتند، کلاه حجابش را نگه می‌داشت.

من عمویت هستم| محمود ذاکری
خسته شده بود. هم باید از توی بیابان کلی هیزم جمع می‌کرد و هم هیزم‌ها را می‌بست و پشت می‌کرد تا روستا. نزدیک خانه که رسید، یکی با لباس نظامی ایستاده بود جلوی در. فکر کرد آمده چادرش را بگیرد. ترسید. هیزم‌ها را از پشتش انداخت و پا گذاشت به فرار. او هم افتاد دنبالش. هی دستش را بلند می‌کرد و چیزی می‌گفت؛ اما زن چیزی نمی‌فهمید. آخر هم توانست از دستش در برود.
بعداً فهمید عموی ارتشی‌اش بوده! آمده بوده به او سر بزند.

احترامِ زوری| عباسعلی محزونی
همه از دستشان می‌نالیدند. بد آژان‌هایی بودند. اگر توی روستا از جلوی جمعی رد می‌شدند، همه باید به‌احترامشان بلند می‌شدند. یک بار که از کنار چند پیرمرد گذشتند، یکی‌شان بلند نشد. گرفتندش زیر مشت و لگد.

روستای آژان‌ندیده| موسی‌الرضا خشنود
بسته بودندش به درخت گردو. نعل الاغ به پایش زدند! گفتند: «دیگر گذرت به اینجا نیفتد که هرچه دیدی، از چشم خودت دیدی. ما به کسی باج‌بده نیستیم.» آژان سریع زد به چاک. دیگر آن دوروبَر‌ها پیدایش نشد. تنها روستای منطقه هم بود که عَلم روضه‌خوانی‌اش در دورۀ رضاخان هیچ‌وقت پایین نیامد.‌

زیارت مقبول| بی‌بی‌صدیقه رحیمی ازغدی
– آماده شدید؟
-‌ بله مادر.
مادر آماده شده بود و منتظر ما بود. مثل همیشه روپوش بلند و چادر سفید سرش کرده بود. دستمان را گرفت و راه افتادیم سمت حرم. نزدیک گل‌کاری‌های اطراف حرم رسیده بودیم که چند آژان جلویمان را گرفتند. یکی‌شان رفت سمت مادرم و گفت: «روسری‌ات را بردار.»
مادر قبول نکرد. آژان چنگ انداخت دور گردن مادرم تا آن‌ را در بیاورد. مادرم نمی‌گذاشت. ما جیغ می‌کشیدیم و گریه می‌کردیم. فکر می‌کردیم می‌خواهد مادر را خفه کند. سروصدایمان که بیشتر شد، آژانِ دیگر گفت: «ولش کن. نمی‌بینی بچه‌ها دارند زهره‌ترک می‌شوند؟!» مادرمان را ول کرد و روسری را پس داد. نرفتیم حرم. حسابی ترسیده بودیم. از کوچه‌پس‌کوچه‌ها دوباره برگشتیم خانه.

قاتل دو نفر| مریم پورامینی
وقتش رسیده بود. از درد به خودش می‌پیچید. می‌خواستیم ببریمش دکتر. آژان گفت: «باید چادر و روسری‌اش را بردارد تا بگذارم از اینجا رد بشوید.» خواهرم گفت: «من حجابم را بر نمی‌دارم.» دوباره برگشتیم داخل خانه. سرِ ‌زا، هم خودش مرد و هم بچه‌اش. توی خانه شستیم و کفنش کردیم.

کاش بیشتر می‌زدم| محمد‌رضا نیک‌رو
شالم را که برداشت، یکی گذاشتم زیر گوشش. چیزی نگفت، فقط سوت زد. یک آژان دیگر هم آمد. دونفری دستم را گرفتند و بردندم کلانتری. دو تومان جریمه‌ام کردند. گفتم: «اگر می‌دانستم جریمه‌اش دو تومان است، بیشتر می‌زدم!»

به‌قیمت جان| غلام‌رضا رجبی
مجبور بودم: نه صبح می‌شد رفت و نه شب. باید آن وقت سحر می‌رفتم. خطرش کمتر بود. هر زمان دیگری می‌رفتم، آژان‌ها آنجا بودند. رسیده بودم نزدیک حمام. صدای سروصدا بلند شد. از کنار دیوار دزدکی نگاه کردم. آژان افتاده بود به جان زن. انگار تازه از حمام آمده بود. آژان روسری‌اش را می‌کشید؛ اما زن نشسته بود و دستش را گذاشته بود روی روسری‌اش. آژان هر کاری کرد، نتوانست روسری را در بیاورد. با لگد زد به سر زن. زن افتاد. آژان هم روسری‌اش را برداشت و رفت. رفتم جلو، با ترس‌ولرز زن را صدا زدم. حرکت نمی‌کرد. تکانش دادم؛ اما فایده‌ای نداشت: مرده بود.

برای حجاب| فخری رفیعی
عروسی‌ام بود. غمباد گرفته بودم که چه‌کار کنم. دوست نداشتم سرلخت توی روستا بچرخانندم. پدرم رفت با آژان صحبت کرد. راضی‌اش کرد. آن زمان قند پیدا نمی‌شد. پنج تومان با یک مَن قند داده بود به آژان. حالا، هم خودم حجاب داشتم و هم خانم‌هایی که قرار بود بیایند عروسی.

خودکشی| منصوره نجات
شوهرش که گفت: «در جشن کشف حجاب خُدّام، باید بی‌حجاب بیایی حرم»، دیگر چیزی نفهمید. رفت توی فکر. دستور بود و نمی‌شد کاری‌اش کرد. توی این سال‌ها، کم نبودند جشن‌های کشف حجابی که گوشه‌وکنار شهر برپا می‌شد؛ اما هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد روزی این جشن‌ها به خدام حرم هم برسد، آن‌هم داخل صحن و جلوی روی امام‌رضا؟ع؟! مغزش از کار افتاده بود. فقط به یک چیز فکر می‌کرد: خود‌کشی! وقت خواب، یک مشت تریاک خورد تا صبح بلند نشود؛ اما خدا نگهش داشت.

دیوانۀ عاقل| شهربانوسادات سخدری
می‌رفت حرم و از سقا‌خانه مقداری آب می‌آورد خانه. آن روز هم مثل همیشه رفت سمت حرم. نزدیک حرم شلوغ بود؛ انگار اتفاقی افتاده بود. نزدیک‌تر که شد، فهمید چادر‌ها را بر می‌دارند. نه راه پس داشت و نه راه پیش. خودش را زد به دیوانگی و رفت جلو! کسی چیزی نگفت. روزهای بعد هم همین طوری می‌رفت دنبال آب. آژان‌ها او را که می‌دیدند، می‌گفتند: «این دیوانه است. کاری نداشته باشید.»

کلاهِ عمومی| ابراهیم نیک‌پرور
در روستا کسی کارشان نداشت؛ اما توی شهر حتماً باید کلاه‌پهلوی سرشان می‌بود. برای همین، یکی خرید و داخل خانه میخ کرد. هر زمان گذرش به شهر می‌خورد، می‌گذاشت سرش. حالا کلاهش دست‌به‌دست بین هم‌ولایتی‌هایش می‌چرخید! هرکسی توی شهر کار داشت، چند ساعتی کلاه او را قرض می‌گرفت.

یک بسته سیگار| محترم خوشکار و غلام‌حسین نخ‌فروشان
هر آژان یک قیمتی‌ داشت. این یکی قیمتش یک بسته سیگار بود! هر‌ خانمی که سیگار می‌داد، آژان دیگر کاری به چادرش نداشت.
زمان پروار‌کُشی بود. چادرش را سرش کرد و رفت لب رودخانه تا سرِ‌ بزها را بشوید. آژان همان جا چادرش را کشید. شوهرش که فهمید، یک ران بز برداشت و رفت پاسگاه. وقتی برگشت، چادر زنش دستش بود. گفت: «ران بز را گذاشتم روی میز رئیس پاسگاه و چادر را پس گرفتم.»‌

سنگ‌دلی| یعقوب حسنی
کلاه‌شاپو قانون شده بود؛ اما کسی گوشش بدهکار نبود. مردم می‌گفتند: «کلاه‌شاپو مال نصرانی‌هاست و تشبّه به کفار حرام است.»
کاری که شاید به عقل جن هم نمی‌رسید، اتفاق افتاد. باورش سخت بود. آژان‌ها که دیده بودند هیچ‌جوری حریف مردم نمی‌شوند، دو سه کلاه را میخ کردند به سر مردم! بقیه هم از ترس جانشان، کلاه‌شاپو سرشان کردند.

آژان جن‌زده| حسین خوش‌ظاهر
وسط مراسم عروسی رسید. افتاد دنبال خانم‌ها که چادرشان را بردارد. یکی از مردهای روستا جلویش ایستاد و آژان را زد زمین. آژان رفت و با چند مأمور دیگر برگشت روستا، پِیِ همانی که زده بودش. از هرکس که می‌پرسید، می‌گفت: «مگر چنین چیزی امکان دارد؟! احتمالاً روستا را اشتباهی آمده‌اید!» مأمورها کم‌کم باورشان شده بود که یا آژان خیالاتی شده یا یکی از اجنه به حسابش رسیده!

کلک| محمد جاویدی نیرومند
نمی‌دانست چه‌کار باید بکند. وسط منگنه مانده بود. از یک طرف به چندرغاز حقوقش نیاز داشت و از طرفی هم دوست نداشت چادر از سر هیچ زنی بردارد. چند باری هم که چادر و چارقدی نیاورده بود نظمیه، توبیخ شده بود. فکری به ذهنش زد: یکی را فرستاد بازار پارچه‌فروش‌ها تا پارچه‌های کهنه را کیلویی بخرد. همان‌ها را داد به عمه‌اش تا چادر و روسری برایش بدوزد. هر زمان که پستش تمام می‌شد، چند تا از همان‌ها را می‌زد زیر بغلش و می‌برد نظمیه!‌

چشمتان کور| ربابه شوشتری
رضاخان تازه از کشور فرار کرده بود. همه خوش‌حال بودیم، خانم‌ها بیشتر. چادر می‌پوشیدیم و جلوی آژان‌ها رژه می‌رفتیم! می‌گفتیم: «چشمتان کور! ببینید.»

فاجعه کشتار مردم در مسجد گوهرشاد ۱ | مرکز اسناد انقلاب اسلامی
روز شنبه ۱۱ ربیع‌الثانی ۱۳۵۴ برابر با ۲۱ تیر ۱۳۱۴، مسجد دیگر جای سوزن انداختن نیست، شعارهایی ضد سلطنت سر داده می‌شود. مردم مسجد یکپارچه سرود مقاومت سر می‌دهند. دولتیان، وحشت خویش را به مرکز خبر می‌دهند. مرکز تلگرافخانه‌ی مشهد، شاهد رفت و آمد شتاب‌زده‌ی نمایندگان حکومت است. رضاخان دستور می دهد که «مسجدیان» را تار و مار کنند و همه را گرفته مجازات نمایند.

فاجعه کشتار مردم در مسجد گوهرشاد ۲ | مرکز اسناد انقلاب اسلامی
سران قشون و سران شهربانی و آگاهی، نیروهای خویش را هماهنگ می‌کنند و قرار می‌شود بعد از نیمه‌های شب کشتار آغاز شود. قبل از ظهر، قزاقان در شهر و در نقاط حساس و استراتژیک حوالی مسجد گوهرشاد مستقر می‌شوند و مسلسل‌های سنگین را بر بام‌های مشرف به حیاط گوهرشاد مستقر می‌نمایند و شایع می‌کنند برای حفاظت از بانک‌ها آمده‌اند. اسدی، نایب‌التولیه، از نقشه‌ی کشتار مطلع است و چون می‌داند که مجتهدین هم در مسجد هستند درصدد برمی‌آید آنها را از مسجد خارج کند. لذا به دروغ پیام می‌فرستد که تلگراف شما را اعلیحضرت همایونی پاسخ گفته، تشریف بیاورید برای مذاکره. با این حیله، مجتهدین را از کشیک‌خانه‌ی مسجد به دارالتولیه می‌کشانند. شاید هم این حیله را خود سران و طراحان جنایت خلق کردند، برای اینکه اگر مجتهدین و علماء طراز اول در این حمله و یورش کشته می‌شدند خراسان یکپارچه آتش می‌شد و این آتش گسترش می‌یافت و دیگر به هیچ روی قابل جلوگیری نبود.

فاجعه کشتار مردم در مسجد گوهرشاد ۳ | مرکز اسناد انقلاب اسلامی
توپ‌های سنگین در خیابان روبه‌روی مسجد گوهرشاد استقرار یافته و در ذهن مردم مشهد هجوم روسیه را در سال ۱۳۳۰ قمری به سرکردگی ژنرال «ردکو» دوباره زنده کرده است. اما این‌بار روس‌ها نیستند که می‌خواهند حمله کنند، بلکه قزاقان رضاخان هستند.

فاجعه کشتار مردم در مسجد گوهرشاد ۴ | مرکز اسناد انقلاب اسلامی
پاسی از نیمه‌های شب ۱۲ ربیع‌الثانی گذشته بود که صدای غرش مسلسل‌های قزاقان آسمان مقدس خراسان را به لرزه انداخت و قشون شرق به فرماندهی سرلشگر ایرج مطبوعی و… برای فتح مسجد گوهرشاد به حرکت درآمد و صدای شیپور آغاز جنگ از همه طرف بلند شد.

فاجعه کشتار مردم در مسجد گوهرشاد ۵ | مرکز اسناد انقلاب اسلامی
عده‌ای از مأموران مخفی رژیم قبلاً وارد مسجد شده بودند و قرار بود از داخل وارد عمل گشته و راه‌ها را برای ورود نیروهای رضاخان به داخل مسجد هموار سازند و چنین شد. دژخیمان اسلحه به دست پای به درون خانه‌ی خدا گذاردند و همه‌ی «مسجدیان» را از دم تیغ گذراندند و به هیچ‌کس رحم نکردند و به قول خودشان «کاری کردند که روس‌ها نکرده بودند».

فاجعه کشتار مردم در مسجد گوهرشاد ۶ | مرکز اسناد انقلاب اسلامی
هنگامی که سپیده سر زد، دیگر نه صدای گلوله‌ای بود و نه صدای «یاعلی، یاعلی» و قزاقان فاتح در پناه مسلسل کور و نابینای خویش پای بر روی کشته‌شدگان بر زمین فتاده می‌گذاشتند و به دنبال زندگانی بودند که در پناهگاهی از دسترس گلوله به دور مانده‌اند. سپس کامیون‌ها را آوردند برای بردن جنازه‌ی مدافعانی که جز اسلحه‌ی ایمان و شهادت سلاح دیگری نداشتند. به گفته‌ی یک شاهد عینی، ۵۶ کامیون جنازه بردند و زخمی‌ها را هم همراه کشته‌شده‌ها در گودالی در محله‌ی خشتمال ها و باغ خونی مشهد دفن کردند.

کشته ها را درون خندق دفن کردند! ۱ | حسینعلی ذوالفقاری گل‌مکانی
حسینعلی ذوالفقاری گل‌مکانی از جمله پاسبانانی است که خود شاهد جرایانات مسجد گوهرشاد بوده است. وی در خاطرات خود درباره آن روز می گوید: «شب پنجشنبه چند نفر نظامی و پلیس رفتند و چند تیر انداختند که ۲۸ نفر کشته شدند. شب که صبح شد باز لجاره زیادتر شد. تلگراف کردند از شهربانی برای شاه حسین قلی‌زاده بیات سرهنگ‌دو رئیس شهربانی. پهلوی دستور داد که مردم را هر طور که هست بیرون کنند و مسجد را خراب کنند، مسجد می‌سازم از اولی بهتر. به رئیس نظمیه اینجا گفت این‌ها را.»

کشته ها را درون خندق دفن کردند! ۲ | حسینعلی ذوالفقاری گل‌مکانی
«برای روز پنج‌شنبه و جمعه ۲۰ نفر از ما را (هشت پلیس و دوازده نظامی، یک سرهنگ و یک سرپاسبان یکم و یک ستوان یکم و یک گروهبان یکم) مأمور کردند رفتیم به مسجد، وقتی رسیدیم به مسجد دیدیم همه نشسته‌اند و شیخ بهلول هم بالای منبر موعظه می‌کند. ساعت دوازده شب وارد مسجد شدیم. بهلول داشت صحبت می‌کرد. سه چهار نفر هم مثل نواب احتشام و بحرالعلوم و حسن اردکانی و حاج سید ابوالحسن اصفهانی پای منبر نشسته بودند. یک دفعه تیراندازی شروع شد و تمام مردم حرکت کردند.

کشته ها را درون خندق دفن کردند! ۳ | حسینعلی ذوالفقاری گل‌مکانی
ایرج مطبوعی به ما گفت فرار کنید. من به صحن نو آمدم و از صحن نو به دم بست پایین خیابان جلوی گاراژ سعادت رفتم. صدای تیر در مسجد بلند شد و تک تک بود و بعد پر زور شد و ما رفتیم جلوی دارالسیاده. در را از تو شکستند، آن وقت از آن در شکسته من با دو نفر وظیفه آن طرف رفتیم دیدیم خدا بدهد برکت! هزار نفر هزار نفر فرار می‌کنند. تیر هم بی‌شمار در می‌رفت، همه می‌افتادند این طرف و آن طرف. تا ساعت ۵ صبح مردم را پرت‌وپلا کردند. نواب و حسن اردکانی و بحرالعلوم را از منبر صاحب‌الزمان بیرون آوردند و کتف آنها را بستند و بردند.»

تعداد شهدای آن روز … | حسینعلی ذوالفقاری گل‌مکانی
«رضا کوه‌سرخی پشت مسلسل بود، آن شب حدود دو سه هزار نفر را کشتند و بردند بیرون دروازه پایین خیابان در قبرستان بالا خیابان که الان درخت کاشته‌اند، خندق کندند هر کسی که کشته می‌شد مثل جوال گندم همه را می‌ریختند توی ماشین می‌بردند می‌ریختند توی آن خندق و خاک روی آن‌ها می‌ریختند. روز جمعه کسی را به بارگاه راه نمی دادند، هر جای مسجد را که گلوله خورده بود درست می‌کردند. بعد از درست کردن اجازه دادند که رفت و آمد بشود.»

وقتی عمال رضاخان، زخمی‌ها را زنده زنده دفن کردند! | حاج غلامعلی نخلعی
حاج غلامعلی نخلعی، کفشدار مسجد گوهرشاد که فردای حادثه در مسجد حاضر شده و از نزدیک شاهد جنایت عمال رضاخان بود می‌گوید: «نصف شب بود که صدای تیر و تفنگ بلند شد. صبح که آمدم دیدم دور تا دور فلکه قشون ایستاده و کسی نمی‌تواند رفت و آمد کند. من آمدم که بروم توی مسجد، سربازها جلوی مرا گرفتند. یک صاحب‌منصبی به آنها گفت می‌خواهد برود کثافت‌کاری‌های شما را پاک کند بگذارید برود.

باز آمدم جلوی مسجد رسیدم، سربازها جلویم را گرفتند. افسری برگشت به سربازها گفت این از مستخدمین مسجد است بگذارید برود کثافت‌کاری‌های شما را پاک کند.

وقتی رفتم به داخل مسجد دیدم که همه‌جا خون ریخته است، این طرف و آن طرف پرِ خون بود. چادر زن‌ها، تکه‌پاره‌ لباس‌ها و کفش و کلاه‌ها بود که در مسجد ریخته شده بود اما کسی نبود. جلوی کفش‌کن پر از خون بود.

مرده‌ها را داشتند می‌بردند. یک در چوبی بود که از بس جنازه ریخته بودند رویش و برده بودند پر از خون بود. کمپرسی آوردند و مرده‌ها را بردند در یک گودالی که کنده بودند ریختند. کسانی که هنوز جان داشتند ولی آنها را هم در کمپرسی ریختند. خلاصه ما هم دیگر به تطهیر و تمیز کردن و شستشو پرداختیم.

بعد از یک دو روز که قدغن بود که کسی به مسجد بیاید و نماز بخواند این آقای متولی بزرگ که میرزا طاهر بود، ما را صدا کرد که فلانی بیا اینجا را امضا کن. گفتم چرا امضا کنم؟ بخوان ببینم. گفت نوشته که در حال بیرون کردن مردم از مسجد، دو، سه نفر خفه شده‌اند! گفتم آقا چرا امضا کنم؟ این همه آدم کشته‌اند و من شاهد بوده‌ام. گفت من می‌گویم امضا کن. گفتم تو بیخود می‌گویی، اگر می‌خواهی آنچه را دیدم بنویس تا امضا کنم. خلاصه امضا نکردم.

حمل جنازه توسط کامیون! | حجت‌الاسلام‌والمسلمین میرمحمدحسین حسینی اصفهانی
«[در روز واقعه] …صحن‌های مسجد گوهرشاد لبالب از جمعیت بود. بعضی دعا می‌خواندند و بعضی چرت می‌زدند، بعضی می‌خوابیدند، بعضی به نماز و دعا و مناجات مشغول بودند و خلاصه ساعت یک ربع به دوازده مانده یا یک ربع بعد از دوازده (تردید دارم) از بالای بام‌های مسجد گوهرشاد گنبد و مردم و حرم را بستند به مسلسل و کشتند.

من آن شب در یکی از اطاق‌های صحن کهنه بودم. یکی از رفقا برخورد کرد به من گفت بیا برویم اینجا که از همه‌جا امن‌تر است. کشتند و آن هم کشتنی که تا به حال هم کسی نتوانسته است حساب کند که در قضیه مسجد گوهرشاد مشهد چقدر خون ریخته شد و چقدر آدم کشته شد و چقدر آدم نمرده زیر خاک رفت.

یکی از رفقایم مدرسه نواب بود، جلوی مدرسه ایستاده بود. خودش برایم نقل می‌کرد کامیون‌ها که جنازه‌ها را در آنها ریخته بودند، می‌آمد برود و یک مرتبه دیدم از یکی از این کامیون‌ها صدا می‌آید و یک نفر می‌گوید من زنده‌ام! مرا کجا می‌برید؟ خلاصه اینها را کجا بردند و توی کدام گودال ریختند و خاک روی آنها ریختند نمی‌دانیم…»

فهرست