محمدحسین ملکیان
یکایک سر شکست آن روز اما عهد و پیمان نه
غم دین بود در اندیشه‌ی مردم، غم نان نه

شبی ظلمانی و تاریک حاکم بود بر تهران
به لطف حضرت خورشید اما بر خراسان نه

کبوترهای گوهرشاد بودیم و صدای تیر
پریشان کرد جمع یکدل ما را، پشیمان نه

سراسر، صحن از فوج کبوترها چنان پر شد
که چندین بار خالی شد خشاب آن روز و میدان نه

یکی فریاد می‌زد شرمتان باد آی دژخیمان!
به سمت ما بیندازید تیر، اما به ایوان نه
یکی فریاد سر می‌داد بر پیکر سری دارم
که آن را می‌سپارم دست تیغ و بر گریبان نه

برای او که کشتن را صلاح خویش می‌داند
تفاوت می‌کند آیا جوان یا پیر؟ چندان نه

دیانت بر سیاست چیره شد، آری جهان فهمید
رضاجان است شاه مردم ایران، رضاخان نه!

کلاه پهلوی هم کم‌کم افتاد از سر مردم
نرفت اما سر آن‌ها کلاه زورگویان، نه!

به جمهوری اسلامی ایران گفته‌ایم «آری»
به هرچه غیر جمهوری اسلامی ایران: «نه»

گذشت آن روزها، امروز اما بر همان عهدیم
نخواهد شد ولی این بار جمع ما پریشان، نه!

کجا دیدی که یک مظلوم تا این حد قوی باشد
اگرچه قدرت ما می‌شود تحریم، کتمان نه

دفاع از حرم یعنی قرار جنگ اگر باشد
زمینِ کارزار ما تل‌آویو است، تهران نه!

جواد اسلامی
قسم به پرچم خونین شعله ور در باد
زمانه قصه ی ما را نمی برد از یاد
هزار و سیصد و اندوه هجری قمری
زمان به وقت تباهی، زمین به وقت فساد
چه سربلند و ستبر ایستادی و خواندی
قنوت غرقه به خون در قیام گوهرشاد
دلم خوش است به این که در آستان رضا
کلام فاطمه(س) را مادرم زمین ننهاد
هنوز از دل این خطّه خطبه م یجوشد
هنوز خنجر بهلول می زند فریاد
سری که شور حسینی در اوست تن ندهد
به هر کلاه که دوزد برایش استبداد

مرتضی امیری اسفندقه
زنی، چگونه زنی، روشن
زنی به معنی روشن زن
ظهور باغ و بهار اینک
«زنی که صاعقه وار اینک »
شهیده ای که رها، آری
حضور سبز خدا آری
دلش نه میل کفن دارد
«ردای شعله به تن دارد »
نه زاریانه و نه زاری
زنی در آینه ها جاری
زنی که می کشدش فریاد
رواق مسجد گوهرشاد
زنی نه گریه و نه لبخند
زنی نماز از او خرسند
زنی عفیفه و محبوبه
عزیزه مؤمنه، محبوبه
زنی دوبیتی بیداری
زنی رباعی سرشاری
قصیده اوست که می خوانی
تغیُر اوست که می دانی
زنی گسسته زنی رسته
زنی به زمزم پیوسته
به عجز، نام رضا برده
گره به دین خدا خورده
بخوان که آینه می خواند
بخوان که ظلم نم یماند
بخوان بخوان که همه خواندند
نمانده اند و نم یمانند
حرم حریم شیاطین نیست
حریم ظلم خوانین نیست
بخوان بخوان که خدا با ماست
حریم امن رضا با ماست
مرو به چاه که راه این جاست
بخوان بخوان که پناه این جاست
نداشت یک نم آب این جا
بنای کشف حجاب این جا
بخوان که خوانده و می خوانند
به لطف، مانده و م یمانند
به لطف، لطف تمام عشق
به لطف، لطف امام عشق
بخوان که مانده رها مقبول
صدای زمزمه ی بهلول
صدا صدای رهایی گرم
صدای گرم شهود و شرم
صدای روشن بیداران
صدای عاشق عیاران
صدا صدای رها آزاد
اذان مسجد گوهرشاد

علی داوودی
صدایی زیر آوار زمان ماند هست در سرها
صدا انگار می آید از این دیوارها، درها
صدا آمیزه ی کاشی، صدا با تیر یا زنجیر
صدا باری… صدایی هست، م یدانند خنجرها
صدا بغضی ست زندانی به غوغای رضاخانی
کلاه نوکری تاجی است می بافند افسرها
چراغ مرده مشروطه چی ها جز سیاهی چیست؟
طلوع صبح کاذب بود آن صبحی که باورها
چنین گفتند آمد نوبهاری فصل گل کردن
-بهار آمد ولی کن گل نزد افسوس بر سرها-
چه خوابی دید آیا چشم مست شهریار آن روز
که خون شهرزادان را چنان خوردند ساغرها
چه خوابی دید وقتی در حریم امن سلطانی
به خون افتاده آهوها، شده پرپر کبوترها
مگر بهلول مردی حال از دیوانگان پرسد
که باید نور را تفسیر پرسیدن ز منبرها
هلا ای پادشاه لخت ما را رخت و بخت این نیست
چرا باید که از سر، باز م یافتاد معجرها
اگرچه موج ها کوبان، صدف ها در کف طوفان
ولی شادند در دریا که نشکستند گوهرها
اگر چون گنج در ویرانه پوسیدند مادرها
خدا را شکر عریانی نپوشیدند دخترها
هنوز از قصه گیسو خیال عالمی در بند
هنوز از چادر خود پرچمی دارند دلبرها
صدایی زیر آوار زمان زنده ست و می خواند:
که شرح این حکایت باز می ماند به دفترها

قاسم رفیعا
آن روز وقتی تا حرم رفتیم، غم های دنیا از دلت پر زد
رفتی بگویی مهربان ممنون، عشق آمد و این خانه را در زد
رفتی بگویی بخت من وا شد، دیشب دوباره خواستگار آمد
شب های اندوه زمستان رفت، حس می کنم دیشب بهار آمد
رفتی بگویی مادرم خندید، بعد از دو سال از مرگ او ناگاه
وقتی که از مطبخ صبورانه، با سینی چای آمدم از راه
بعد از دو سال از مرگ بابا باز، لبخند مهمان لبانش شد
یک قطره اشک افتاد در چایی، تا خنده بر لب میهمانش شد
رفتی بگویی بعد ازین هرروز، با مصطفی مهمانتان هستم
این شوهرم، آقای خوب من، او که گرفته مهربان دستم
او باغبان است و دلش دریاست، چشمانش از امید لبریز است
از جیبش عطر سیب می آید، دستانش از خورشید لبریز است
رفتی بگویی ب یپناهم من، مثل همیشه تکیه گاهم باش
در روزگار تلخ تنهایی، آقای خوب من پناهم باش
رفتی بگویی راضی ام آقا، از این سکوت ب یهمانندش
از این نگاه ساده و گرمش، از خصلت شیرین لبخندش
او آرزوی هر زنی تنهاست، مردی که لبخندش طلا باشد
دستان مغرورش پر از پینه، با غص ههایت آشنا باشد
در ازدحام گنگ جمعیت، دستانتان از هم جدا افتاد
بغض مسلسل ناگهان ترکید، رفتی به سمت صحن گوهرشاد
خون می چکید از طاق و ایوانش، جمعیت از هر سو گریزان بود
اما صدای گنگ جمعیت، در آتش تشویش پنهان بود
هی می دویدی بین جمعیت، اما ندیدی آشنایت را
یک جوی خون در گوش های آرام، می برد کفش مصطفایت را
ناگاه چشمت رفت تا گنبد، گفتی چه شد در مسجدت آقا
دیدی وجودت ناگهان لرزید، تنها شدی، تنهاتر از تنها
دیشب بهار آمد ولی امروز، ناگاه پاییز غریب آمد
از صحن گوهرشاد برگشتی، وقتی که بوی گرم سیب آمد
در کیف روی شانه ات یک سیب، بویی عجیب از آشنا م یداد
آن سیب سرخ آشنا حس… دستان گرم مصطفا م یداد
مادربزرگم سیب را آن روز، در خاک گرم باغ پنهان کرد
دنیا ندید آن جا زنی تنها، در خاک تشنه داغ پنهان کرد
امروز اما آن درخت سیب، سر در سکوت کوچ هها دارد
تنها درختی که در این اطراف، بوی غریب مصطفا دارد

امیر سیاهپوش
لمس کرده است هوس پیکر دلبرها را
ریشه کن می کند این باد صنوبرها را
ترسم از شوخی دلها و زبانها در شهر
سوء ظن پر بکند سینه ی همسرها را
ما اگر دیر بجنبیم برادر! خواهر!
شهوت از پای در آورده دلاورها را
دخترک برده به مسلخ همه ی روحش را
تا بچرخاند رو به جسدش سرها را
این نه عشق است ببخشید مرا اهل ادب
می کشد ماده به دنبال خودش نرها را
دام را چاره کن ای چوپان! چوپان! چوپان!
یا بکش بیرون از گله ی خود گرها را
نقشی از صورت یاری تو در این کهنه زمین
به سیاهی نکن آغشته پری! پرها را
جان و دل! رو به خداوند چرا می بندی
همه ی پنجره ها را همه ی درها را
ای که میراث تو از مسجد گوهرشاد است
سر کوچه نفروش این همه گوهرها را

شکیبا غفاریان
حتی اگر از تیرها آذر بیفتد
صد تیر از آذر به شهریور بیفتد
از آسمان دریای پهناور بیفتد
یا بال پروازم اگر پر، پر بیفتد
در جوی خون، باروت، سرتاسر بیفتد
سر یک طرف یک سو اگر پیکر بیفتد
انسان به یاد صحنه ی محشر بیفتد
امکان ندارد چادرم از سر بیفتد
امکان ندارد چادرم از سر بیفتد
گفتم که در تردیدتان باور بیفتد
بگذار شیطان با ندانم کاری خود
از چاله ای در چاله ای دیگر بیفتد
ما دختران نرگسیم و یاس و مریم
با ما مگر او می تواند دربیفتد؟
باید مراقب باشم این بسیار سخت است
از چشم های مادری، دختر بیفتد
آیینه کردم صحن گوهرشاد یام را
نگذاشتم این چادر از گوهر بیفتد
نگذاشتم بر بتّه های جقّه ی آن
از آتشی بی بتّه خاکستر بیفتد
وقتی کسی افسار خود را داد بر باد
از اسب و اصل و نسل خود آخر بیفتد
هر کس ندارد حرمت نام رضا را
خان هم که باشد خانمانش ور بیفتد

وحیده افضلی
از بام تو یک آسمان سرخ پیدا بود
در صحن گوهرشاد تو آن روز غوغا بود
هی موج برمی خاست و هی موج م یافتاد
بوی جنون آمیخته با بوی دریا بود
در تیرماه داغ تابستان، هوای شهر
مثل زمستانی ترین دی ماه دنیا بود
مردان غیرت ایستادند و نترسیدند
این جا سر حفظ حجاب عشق دعوا بود
دست رضاخانی چنان بر خاک خون می ریخت
گویا کلاه خارجی ناموس آن ها بود
طوفان استبداد درهم کوفت مسجد را
تاریخ خون می خورد و در حال تماشا بود
چشمی که تاریکی شب را تاب می آورد
در انتظار دیدن خورشید فردا بود
فردا رضاخان رفت و طوفان رفت و صبح آمد
اما هنوز اندوه سنگینی به دل ها بود
در خلوت آبی ترین صحن و رواق تو
گویا همیشه یادی از دیروز برجا بود
از کربلا تا ظهر گوهرشاد و بعد از آن
هر روز داغ تازه ای بر سینه ی ما بود
اما اگر ما وارثان عمه ات هستیم
هر چه در این آشفتگی دیدیم زیبا بود

قاسم بای
کنج مسجد نشسته بودم که-
خاطر خست هام پریشان شد
در دلم قد کشید خاطره ای
تیر ماهی که تیرباران شد
با صدای گلوله ها یک روز
لاله لاله شهید می روئید
روی گلدسته های گوهر شاد
روشنایی، امید می روئید
مسجد آن روز غرقه در خون، نه
غرقه در آیه های غیرت بود
در و دیوار روضه می خواندند
شوق پرواز بی نهایت بود
مسجد از بوی پایداری سرخ
از نفس های کوه پُر شده بود
گوشه گوشه حماسه، ایمان، عشق
چشم شهر از شکوه پر شده بود
سالیانی دراز می گذرد
مسجد انگار خاطرش خون است
شهر مشهد عفاف و غیرت را
به همان روز سرخ مدیون است
مردمانی که در دل تاریخ
با حجاب و عفاف مأنوس اند
تا که اسلام زنده تر باشد
مرگ را عاشقانه می بوسند

سعید بیابانکی
سلام خاتم فیروزه ی خراسانی
سلام مشرق آدینه های بارانی
سلام آبروی آب و کاشی و مرمر
سلام مأمن دلتنگی و پریشانی
هلا که بر در و دیوار خود نگاشته ای
« لطائف حکمی با نکات قرآنی »
هلا که دوش به دوش امام خوب یها
هزار قافله را خوانده ای به مهمانی
چه سال ها که رسیدند آب و آتش و باد
به پای بوس جمالت به قصد ویرانی
ولی همان دم در نادمانه کوبیدند
ز شرم هیبت تو دست را به پیشانی
چه سال ها که همین منبر امام زمان)عج(
از آن جماعت بد دیده نامسلمانی
همان جماعت بدخو به نام کشف حجاب
کشید چادر سر از زنان ایرانی
همان حجاب که ناموس بانوان جهان
به سجده رفت در آن، سجده های طولانی
همان حجاب که با عطر آن حسین)ع( و حسن)ع(
شدند از همه سو گرم لاله گردانی
همان حجاب که زینب)س( میان مسجد شام
به اتکای همان کرد کربلاخوانی
سلام خانه ی امن خدا بگو که چه شد
چه شد ابهت پوشالی رضاخانی؟
بنای ظلم فروریخت، کاخ جور شکست
به کام شعله نشست آیه های شیطانی
تو چون قصیده سترگی، بلند مرتبه ای
بمان بمان به همان شیوه ی خراسانی
کنار مضجع خورشید، سربلند بمان
هلا که خانه امن خدای سبحانی

زهرا سپه کار
حرم را ناله ی بیگاه گوهرشاد م یگیرد
چه شد کاشی که رو از ماه گوهرشاد م یگیرد
چرا خون می زند فوّاره از حوض میان صحن
چرا این قدر دل در راه گوهرشاد م یگیرد
گواهی م یدهد این داغ را ایوان مقصوره
جهان را قصّه ی کوتاه گوهرشاد م یگیرد
کبوتر هم اگر بودند این جرم بزرگی بود
و حق عشق را خونخواه گوهرشاد م یگیرد
به یاد کشتگان مادربزرگم نذر، شمعی را
برای حاجتش در راه گوهرشاد م یگیرد
کسی دیدم نشان راه جمهوری و آزادی
سراغ از خادم درگاه گوهرشاد م یگیرد
کسی را که نمی داند حریم گوهر خود را
یقین یک روز او را آه گوهرشاد م یگیرد

حسین عبدی
در مسجد گوهرشاد
بهلول سخن می گفت
از تحفه استعمار
در خاک وطن می گفت
می گفت که استعمار
مکاره و روباه است
این کشف حجاب امروز
از جهل رضاشاه است
در مسجد گوهرشاد
یک مرتبه توفان شد
آن گنبد سبزش، سرخ
از خون شهیدان شد
امروز به من مادر
یک چادر زیبا داد
یک هدیه که برجا ماند
از نهضت گوهرشاد

حسین عبدی
صدای چنگ و دف از دور دست می آید
دوباره شیخ، صراحی به دست می آید
اگرچه در قرق «پهلوی »ست شهر، ببین
عمامه بر سر، «بهلول » مست می آید
گناه «شیخ محمد تقی گنابادی »
همین بس است که باد هپرست می آید
همان که از می «علامه ی دشیری »، مست
همان که بی خبر از پا و دست می آید
همان که تا ابد از باده ی بلی، لولی
همان که مست سبوی الست می آید
همان که می رود از دست و، پای می کوبد
به پای بر م یخیزد، به دست می آید
صدای چنگ و صدای رباب می آید
ببین که پیر، چه مست و خراب می آید
ببین که پیر، به پابوس شاه شمس شموس
چو ماه در قدم آفتاب می آید
به دست بوسی سلطان توس، دست افشان
چو تاک، با می انگور ناب می آید
ببین که شیخ گنابادی از کجا به کجا
چو بید، باد به زلف و خراب می آید
به بزم سلطان، هان گفتمت چه سان آمد
به رزم شیطان، چون بوتراب می آید
کدام شیطان؟ آن میر پنج پنجه سیاه
که تشنه ی خون شیخ و شاب «آمده است »
دریده پرده ی حجب و حیا، وقیحانه
به رونمایی کشف حجاب آمده است
فراز منبر، بهلول خطبه می خواند
صفیر زمزمه ی انقلاب می آید
ببین که از لب کاشی صحن گوهرشاد
صدای عصمت زن، رنگ آب می آید
گلوله ها به گلوگاه لال هها، گلگون
ببین که بوی گل از این گلاب می آید
صدای چنگ و صدای رباب می آید
ببین که پیر چه مست و خراب می آید
صدای چنگ و دف از دوردست می آید
دوباره شیخ صراحی به دست می آید

علیرضا قزوه
گذشته بیشتر از یک عمر… گذشته بیشتر از هشتاد
و تا همیشه تماشایی ست خروش مسجد گوهرشاد
بنای مسجد بیداری به دست شیرزنی گل کرد
زنی ز سلسله ی توفان، زنی ز سلسله ی فریاد
زنی بزرگ، زنی عاشق، زنی ستاره، زنی چون ماه
زنی یگانه، زنی بیدار، زنی شهیده، زنی آزاد
قیام سلسله ی عشاق ادامه داشته از آغاز
زنان کوی سنابادی نرفته اند هنوز از یاد
به گرد شمع امام عشق هنوز چرخ زنان هستند
زنان فاضله ی مشهد، همیشه خان هشان آباد
که گزمگان خلافت را نشانده اند به خاک گور
که از مهابت شان لرزید ستون شوکت استبداد
به سمت سبز خدا رفتند به سمت باغ و بهار عشق
ستاره ها همگی خونین، شکوفه ها همگی در باد
نفیر شور و نوا می رفت ز پرده های فلک بیرون
به بانگ جامه دران خواندند به مویه گوشه ای از بیداد
ز بانگ شور حسینی شان، حصار ظلم شکست آخر
و تا همیشه تماشایی ست خروش مسجد گوهرشاد

فهرست